مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

   

 

                               

                    

     

                           

           

 

 

از تو گلخونه ی دنیاااااا

    میون تک تک گلها

        قسمت ما بهترین بود

          مرسانا تو شدی گل ما...   

                                                                                           

رویش مروارید های درخشان و زیبا ی دخترم...!!!(دخترم دندون نوت مباررررک)

دخترم مرسانای ناز من...مامان تو این پست برات از رویش اولین مروارید سفید و زیبات به ترتیب تا اخرین مرحله ی تکامل دندونای نازت رو با تاریخ و شکل مینویسم تا هی با پست های متعدد وسط مطالب دیگه غاطی نشه تاریخ رویش دندونات و همش یکجا تو این پست برات جمع بشه...!!!امیدوارم تا همیشه مراقب سلامتیه این گنج های سفید و گران بها در دهان بهشتیت باشی همه ی زندگیه من....و تا میتونی ازشون خوب مراقبت کنی!!!     اولین دندان مرواریدی...   روز دوشنبه مورخ 94/3/4 صبح از خواب بیدار شدی ومامان بغلت کردم و با هم از اتاق اومدیم بیرون اون روزا کارت شده بود بیداریه شب و در عوض خواب تا ساعت 2:30 ظهر....خلاصه اومدیم بیرون...
27 مهر 1394

اولین حرکت مستقل پرنسس خوشگل من با روروئک....!!!

روز جمعه بود 94/2/30 ظهر و عمو فیتیله ای ها رو پخش میکرد تلویزیون...منم کارامو کرده بودم و پیشت نشسته بودم و بابا هم رفته بود جایی کار داشت. اهنگ برنامه که شروع شد مامان پاشدم اومدم جلوت و برات دست دستی و کلی نانای نای کردم و تو هم که از همون اول قرتی بود انگار قشنگ متوجه شده بودی وچنان خوشحال بودی که نگو و مرتب دست و پاهاتو تکون میدادی و ذوق میکردی و منم برات ضعف کرده بودم تا یهو چشمم افتاد دیدم از وسط فرش به سمته عقب حرکت کردی و تا دم میز اینه و شمعدون رفتی اولش باورم نمیشد و اوردمت جلو و دیدم باز این کارو تکرار کردی و اون موع بود که مورد حمله ی بوس های محکم مامان قرار گرفتی شیرینه خوشمزه ی من....!!! از بس بوست کردم که جفتمون از...
27 مهر 1394

مرسانا ی عزیز مامان به روایت تصویر...!!!!سری دوم

تو این پست هم به طور کلی میخوام گذر دو ماهگی به بعدتو به روایت تصویر برات تعریف کنم عزیزم...پس برو بریم مامان جونی...   رفته بودیم محوطه ی جلوی اداره بابا اسماعیل لتیان همراه مامانی اینا....                 چندتا عکس تکی و متفرقه از مرسانا خانم   مرسانا و صبا   مرسانا و عمو علی مامانش...       اولین باری که رفتیم با هم منزل اخرت بابایی عزیز (بهترین پدربزرگ دنیا)مامان دخترم     کیک جشن سه ماهگیه دختر...
28 مرداد 1394

اولین غذا خوردن دخترم....

چند تصویر از اولین غذا خوردن دخترم توسط مامانی اعظم جونش (فرینی ارد برنج) تاریخ94/2/22   سه شنبه                 دخترم نوش جونت باشه...!!!   و اینم اولین سوپ خوشمزه ی دخترم یه سوپ عالی همراه یک دنیا عشق که مامان برات درست کردمش....نوشه جونت باشه و به لطف خدا سلامته بدنت ایشالاه عشقم     وای قربون اون دهن ناز و کوچولوت بره مامان....چه عشقی داره غذا دادن به یک فرشته ی ناز که خدا داده واسه خوده خوده من باشه....خداجونم هزاران بار شکرت...   اخ اخ اخ ببین چه ...
28 مرداد 1394

اولین سفر مرسانا خانوم به مشهد پابوس اقا امام رضا(ع)

دختر گلم سلام. تو این پست برات از اولین سفر سه نفریمون به مشهد امام رضا برات مینویسم... اردیبهشت سال 94بود یعنی روز 23اردیبهشت ساعت 4حرکت کردیم... و تو این سفر با خاله زهره و خانوادشون و خاله الهام و خانواده...و مامانی طاهره و خاله فریده اینا و البته مامان اعظم ودایی هات همسفر بودیم....حالا برو پایین و شرح سفر رو با عکس ها دنبال کن عشق مامان...   تو راه اهن در انتظار زمان حرکت با گریه های شدید شمااااااااا....!!!       داخل کوپه ی خودمون تو قطار در حال حرکت...قربون اون قیافت بره مامان...که لباس نو پوشیدی عسلم...   اینجا هم وسط ها...
28 مرداد 1394

مسافرت نوشهر و کلاردشت و اولین عید نوروز سه نفری (من و دختر قشنگی و بابا اسماعیل)

دختر خوشگلم سلام.... عزیزم  همون طور که دیدی با پست قبلی دوره ی نوزادیت تموم شد...و اینجا میخوام برات از اولین عید نوروز مشترک سه نفریمون بنویسم... اولین عید یعنی نوروز 94 تو راه بود...و اولین خونه تکونی با وجود یه دخمله کوچولو...خلاصه به هر سختی بود از تمیز کردن چندباره ی اشپزخونه بگیر تا خیس و نم زدن رختخواب ها که بر خلاف پیش بینی چه جونی از ما گرفت و دختر کوچولویی که اصلا از کار کردن مامان و باباش خوشحال نبود....خلاصه جونم بگه واست که خوبیه تمام سختی های زندگی دخترم فقط اینکه همش بالاخره میگذره...اینو همیشه یادت باشه عسل یکی یک دونه ی من.... بله و به این ترتیب قرار شد ما سه نفری چند روز قبل عید یعنی از س...
28 مرداد 1394

عکس های کلی دخترم قبل دوماهگی....

سه روز بعد از اومدنت تو این دنیاااااااا.....       مثل موش شدی تو این عکس جیگر مامان....                                 بعد از 14 روز و شب بیداری بالاخره دو ساعت تونستم بی دغدغه بخوابم چون مامانیت شما رو اینطوری گذاشت و خوابیدی عسل من....                           اینم...
5 تير 1394