مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

مسافرت نوشهر و کلاردشت و اولین عید نوروز سه نفری (من و دختر قشنگی و بابا اسماعیل)

1394/5/28 3:50
نویسنده : ملیکا مهاجر
1,397 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوشگلم سلام....

عزیزم  همون طور که دیدی با پست قبلی دوره ی نوزادیت تموم شد...و اینجا میخوام برات از اولین عید نوروز مشترک سه نفریمون بنویسم...

اولین عید یعنی نوروز 94 تو راه بود...و اولین خونه تکونی با وجود یه دخمله کوچولو...خلاصه به هر سختی بود از تمیز کردن چندباره ی اشپزخونه بگیر تا خیس و نم زدن رختخواب ها که بر خلاف پیش بینی چه جونی از ما گرفت و دختر کوچولویی که اصلا از کار کردن مامان و باباش خوشحال نبود....خلاصه جونم بگه واست که خوبیه تمام سختی های زندگی دخترم فقط اینکه همش بالاخره میگذره...اینو همیشه یادت باشه عسل یکی یک دونه ی من....

بله و به این ترتیب قرار شد ما سه نفری چند روز قبل عید یعنی از سه شنبه93/12/19 راهیه سفر بشیم و عید هم که شنبه بود....

قرار شد بعد کلی شورا و دورا ما بریم نوشهر مستقر بشیم بعد فرداش بابا بره کلاردشت و کار های مربوط به سیستم گرمایی رو ردیف کنه تا اول عید که خواستیم همگی بریم کلاردشت به مشکل و سرما نخوریم.

حرکت کردیم و شما اینبار در کمال اسایش سفر رو برای اولین بار در صندلیه ماشینت سپری کردی و حسابی هم تو هم مامان اینبار تو ماشین رااااااحت بودیم دخترم....

 

 


 

                   

شب بود که رسیدیم و بعد خوردن شام و کمی جمع اوری زودی خوابیدیم....

صبح با صدای بابات بیدار شدم....بعد خوردن صبحانه قرار شد ما دوتا هم با بابا اسماعیلت بریم کلاردشت و گفتیم کاری نیست که زودی ابگیری انجام میشه و با هم میاییم اما ......

اما خبر نداشتیم چه راه درازی در پیشه...

رسیدیم اقایی که واسه تاسیسات بود گفت الان میام الان میام یک ساعت طول کشید اومدنش بعد که اومد دیدیم سوخت تمومه و عملا کار موند....با کسی که قرار بود سوخت بیاره هم هماهنگ کرد بابایی مهرداد از تهران اما اون بی وجدان نگو بد قول بود و نشون به اون نشون که تا ساعت 5 بعد ازظهر مارو گشنه و تشنه یه لنگه پا واستوند که رسیدم و رسیدم....تا خلاصه بابا اسماعیل که دید مامان دارم از گشنگی دیگه میلرزم گفت .....مرتیکه اگه اومدم به درک بیا بریم غذا بخوریم حسن کیف باز میاییم...هوا هم بارون شدیدی گرفت و حسااااااااااااااااااااااااااابی سررررررررررررد شد طوری که کلا از صبح تا شب ساعت 9 ماشین بابا روشن و بخارییش مستقیم رو تو بود و بماند که شما خانم خانم ها تو اون اوضاع چه دسته گل خوشبویی هم به اب دادی و تو یه ذره جای ماشین مامان چه عملیاته خاصی با جناب عالی داشتم...خخخخخ

خلاصه رفتیم با ترس از اینکه اقاهه بیاد و تو نبود ما بره یهو اما رفتیم واسه ناهار....و چه ناهار خوشمزه ای هم تو رستوران البرز کلاردشت خوردیم و یکم خستگیمون در رفت و باز برگشتیم....

 

 

 

و دوباره هم شاید باورت نشه چند ساعت معطل شدیم اما کارمون گیرش بود و چاره ای جز صبر نداشتیم....خلاصه اومد و باباتونم با اجازت حسابی حرصاشو سرش خالی کرد و بعد روشن کردن شوفاز خونه راهیه نوشهر شدیم.....و رسیدیم سریع بخاری ها رو زیاد و از خستگی افتادیم....

فردا صبح دوباره بعد یه صبحانه ی توپ راهیه بازارچه ی نوشهر شدیم...خیلی بازارچه ی با صفایی داره و در کل هم خرید کردیم و هم تماشا...

اینم تریپ اسپرت و پسرونه ی دختر خوشگل مامان موقع رفتن....

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)