مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

اولین سفر مرسانا خانوم به مشهد پابوس اقا امام رضا(ع)

1394/5/28 3:52
نویسنده : ملیکا مهاجر
3,421 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم سلام.

تو این پست برات از اولین سفر سه نفریمون به مشهد امام رضا برات مینویسم...

اردیبهشت سال 94بود یعنی روز 23اردیبهشت ساعت 4حرکت کردیم...

و تو این سفر با خاله زهره و خانوادشون و خاله الهام و خانواده...و مامانی طاهره و

خاله فریده اینا و البته مامان اعظم ودایی هات همسفر بودیم....حالا برو پایین و شرح

سفر رو با عکس ها دنبال کن عشق مامان...

 

تو راه اهن در انتظار زمان حرکت با گریه های شدید شمااااااااا....!!!

 

 

 

داخل کوپه ی خودمون تو قطار در حال حرکت...قربون اون قیافت بره مامان...که لباس نو پوشیدی عسلم...

 

اینجا هم وسط های راه رفتیم دوتایی مهمونی تو کوپه بقلی کوپه ی خاله زهره اینا....و این دوتا عکس با این فیگور خوشگلم با کمک خاله زهره ی مامان ملیکا از فرشته ی صورتیه نازم گرفتیم که معرکه شد خدایی...

 

 

 

 

و اینجا هم رفتی اماده شدی تو جای گرم و نرمت برای خواب دختر مظلوم و خانم مامان...!!!

 

 

اینم صبح روز پنجشنبه که رسیدیم به مشهد...و شادو شنگول بیدار شدی کله ی سحری....

 

 

در لابی هتل در حال رفتن برای اولین زیارت همراه دختر نازم

 

 

و بالاخره اولین صحنه ی حضور دو نفرمون در صحن مطهر اقامون امام رضا (ع) همراه بغض شدید مامان....بغضی مملو از شادی برای حضورت و بوییدنت و داشتنت کنارم مرسانای مامان...!!!

 

 

 

اینم عکس بابا دختری تو حیاط صحن مطهر....

مرسانا مامان مثل ماه شده صورتت تو این عکس...فدات بشه مامان....

 

 

 

 

فردای اون روز (جمعه)پارک کوهسنگی مشهد...

 

 

قبل رفتن به پارک...بغل عمو مجتبی و کنار صبا جون...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و یک عکس مادر دختری خوشگل دیگه

 

 

 

اینم همراه مامان اعظم...جای بابا مهرداد واقعا خالی بود...نتونست بیاد....

 

اینجام همراه نازی و خانوادشون عکس انداختی...

 

 

رفتی با بابا جونتون تو پارک کش بازی و حسابی خندیدی....

 

 

وااااااای خدا من قربون اون تیپ خوشگل دایی کوچولو برم الهی....مرسانا مامان دایی کوچولوت سرباز شده...اونم چه سرباز خوشگل و خوردنی....!!!!

 

 

بعد این عکسم رفتیم کالسکه سواری که متاسفانه فقط فیلم گرفتم برات....

 

اینجا هم شب عید مبعث تو حرم امام رضا و چراغونیه با صفای صحن اقا....

 

 

مادر-دختر-نوه....خخخخخ

 

 

تو صحن اقا همراه عمو مجتبی و صبا و مامانی اعظم و دایی محمدرضا و خاله الهام و سینا...

 

 

اون موقع عمه راهله ات اینا نیشابور بودن و ما موقع برگشت با هماهنگی تو استگاه هم رو دیدیم و این عکس ها رو هم در کمترین زمان ممکن قبل حرکت گرفتیم...

و چند ماه بعد عمه اینا به تهران اومدن و دیگه الان مرتب میری و با عمه جونت بازی میکنی خداروشکر دخترم....

 

 

 

 

و این هم اولین سفر دخترم به مشهد...با این امید که تمام عمر با توکل و توسل به ائمه ی بزرگ و با عنایت خاص اقامون امام رضا(ع)در تمام مراحل زندگیت زیر سایه معصومین صحیح و سالم گام برداری و زندگیه این بزرگواران را سرلوحه ی سفر بزرگ زندگیت قرار دهی     انشاا...تعالی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)