مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 10 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

شب زنده داری های دو نفره ی من و دخترم....

1394/3/30 19:24
نویسنده : ملیکا مهاجر
332 بازدید
اشتراک گذاری

دختر شیطون مامان سلام...دخترم همونطور که قبل هم گفتم با اومدنت یک دنیا عشق به ما دادی و ....

اما بر خلاف تصور مامان اولین شب های اومدنت داشت برام کم کم پر از دلهره میشد...بیداری های مکرر و گریه هی شبانه....ناتوانی  و مشکلاتت در شیر خوردن و اوضاع جسمی و درد هایی که داشت دیگه امونم رو میبرید....همه و همه با هم و به مرور باعث این حال تو مامان شده بود که هر شب ساعت دوازده به طور غیر منتظره ای بدون دیدن ساعت بی دلیل گریه ام میگرفت...دلم چنان از دنیا میگرفت که نگو و چنان ترسی بر پیکرم غلبه میکرد که همین الان با یاد اوریش تنم میلرزه...وفقط بی اختیار یک ساعتی اشکام میومد...تا خلاصه با حرف های اطرافیان...و غلبه شدید خودم بر این افکار مخرب و با زیاد و زیادتر شدن عشقم نصبت به دختر نازم خدارو شکر با کمک خدا بعد مدتی خودم رو پیدا کردم و کم کم  بهتر و بهتر شدم....

 

بعد یک مدت تصمیم گرفتم که اصلا جای خواب خودم و تو رو به پذیرایی و جلوی تلویزیون منتقل کنم تا در کنار بیداریه تو منم مشغول تماشای سریال ها بشم و گذر زمان کمتر اذیتم کنه و با مشغولیتم به تماشای....افکار منفی از ذهنم دور بمونه....

بله و به این تریب دوتایی جلوی تلویزیون تا 7 و 8 صبح بیدار بودیم تا بابا بلند میشد و میرفت سر کار بعد یک تقریبا 3ساعتی میخوابیدی که مامان هم انگار اون تایم کلا بی هوش میشدم...بعد شماروز رو با ارامش در خواب سپری میکردی و مامان هم به کارهای خونمون میپرداختم....

این بود داستان شب زنده داری های دونفره و شیرین مادر دختریه ماااا....

تا کم کم با گذر زمان خانوم  و خانووووم تر شدی و به مرور خوابیدنت برنامه گرفت تقریبا...و شبا دیگه کمی بهتر میخوابیدی...اما بازم مامان تا ساهت ها بالاسرت بیدار میشستم و از تماشا کردنت لذت میبردم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)