مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 4 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

اولین سونوگرافی و ثبت اولین تصویر از زندگی مامان...

1394/3/5 17:07
نویسنده : ملیکا مهاجر
112 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ 93/2/10دکتر بزرگ علوی بعد دیدن جواب ازمایش برام اولین سونوگرافی رو نوشت.حس خاصی داشتم هم پر از استرس بودم هم یه خوشحالیه وصف ناشدنی ته دلم موج میزد برای دیدنت کوچولوی مامان...

خلاصه اون روز کلاس رانندگی هم داشتم دخترم و از اول شروع کلاس همش همه ی فکر و ذهنم فقط و فقط پیش تو بود و به لحظه ای فکر میکردم که صدای قلبتو بشنوم و دیگه خیالم راحت بشه واین استرس داشت نفسم رو بند می اورد.به خانم سماواتی تعلیم دهندم ماجرا را گفته بودم و اونم دلیل گیج بودنم براش کاملا موجه بود.تا اینکه بالاخره دو ساعتی که برام یک عمر گذشته بود سپری شد.به محضه رسیدن تا ماشین بابا اسماعیل دویدم و دیگه یه جورایی سر از پا نمیشناختم.تو مدتی که مامان کلاس بودم باباجونت رفته بود زحمت گرفتن وقت و هماهنگیا رو انجام داده بود و تا من رسیدم سریع به سمته مطب سونوگرافی حرکت کردیم...بعد کلی ترافیک بی موقع رسیدیم.رفتم بالا و بودنم رو اطلاع دادم و تو سالن انتظار نشستیم...

.

.

.وای چه انتظاره شیرینی بود.اون روز وقتی مامانایی که شکم هاشون حسابی بزرگ شده بود رو میدیدم یه جورایی به حالشون غبطه میخوردم و میگفتم خوش به حالشون که دیگه همین روزا نی نیشون رو بغل میکنن اما من یه راه خیلی طولانی در پیش دارم(اخه مامان ملیکات خیلی عجول و کم تحمله دخملی).

اما حالا میفهمم که به قول قدیمی ها زمان مثل برق و باد میگذره و دیگه کاملا به این جمله ایمان دارم...خوب داشتم میگفتم برات خوشگل طلای مامان...

تو همین فکر ها و حال و هوا بودم که یهو صدای خانم منشی از افکار خنده دارم خارجم کرد و سریع به داخل هدایت شدم.

خانم دکتر چون عجله داشتن برای رفتن برای همین به من گفت سریع اماده شو...وخیلی سریع دستگاه رو گذاشت و یه صدای کوتاه اومد و سریع گفت تمام پاشو گفتم خانم دکتر چی شد؟صدای قلب و ....خوب بود؟گفت بله همه چی خوب و عالیه.هم ساک حاملگی هست هم صدای قلب ولی جون جنینهنوز خیلی کوچیکه تشخیص صدا وتصویر برای شما سخته...اما برای دونستن همین بس که همه چیز خوب و طبیعی و عالیه.سن حاملگی هم8هفته بود حدودا.

بله و به این ترتیب یه ارامش عمیق تو دلم نقش بست و بار دیگه با تمام وجود خدای مهربان رو شکر کردم...!

                  niniweblog.com

                                                            niniweblog.com 

               

                 niniweblog.com

              

                niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمانه
12 خرداد 94 17:50
خیلی زیبا بود...خسته نباشی