مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 4 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

صفحه ی شماره (3) بهترین عید و پر استرس ترین سیزده بدر...!!!

1394/3/5 4:53
نویسنده : ملیکا مهاجر
151 بازدید
اشتراک گذاری

                      niniweblog.com

 

 

تعطیلات نوروز 93 بود.یعنی یه جورایی اخرای تعطیلات بود و عید خوبی رو گذرونده

 

بودیم.کلاردشت بودیم.ویلای بابایی مهرداد.شب سیزده به در بود که همه دوره هم بودیم و

 

میگفتیم و میخندیدیم که یهو به طور واقعا غیر قابل باوری یهو دلم درد گرفت و چنان به خودم

 

میپیچیدم از درد که سریع رفتم بالا تو اتاق خودم رو تخت و فقط دولا مونده بودم و ناله میزدم

 

که  چند دقیقه بعد بابا اسماعیلت اومد بالا و گفت چی شدی تو یهویی اخه...حتما سرما

 

خوردی...!

 

بعد مامانی طاهره(مادربزرگ خودم)اومد پیشم و برام کیسه اب گرم و چایی نبات اورد اما واقعا

 

هیچی کار ساز نبود که نبود تا خلاصه بعد از تحمل یکی دوساعت درد وحشتناک کم کم دلم

 

بگی نگی یخورده اروم شد و نفسم انگار تازه در اومد.به خودم اومدم و یاد حرف چند روزه

 

پیشه مامانی طاهره افتادم که بعد یه سری حرفا بهم گفت تو حامله ای ملیکا...!!یهو انگار

 

اون حرفا مثل فیلم جلو چشمام اومد و یه حسی توم قلقلکم میداد که پاشو دختر یه بی بی

 

چک کن ...

 

اون روز حرف مامانی رو جز شوخی ندیدم اما اون شب بعده اون درد ناگهانی یه جورایی با

 

تمام وجود دلم خواست حرف مامانی چیزی جز واقعیت نباشه.اما استرس همه جونم رو

 

گرفته بود.خودم تنها بودم تو اتاقم.سریع سرس به تقویمم زدم و بعد دیدن تاریخ تصمیم

 

گرفتم....!!!

 

خلاصه جونم برات بگه که از لحظه ای که اقدام کردم برا چک بی بی کلا رفتم رو ویبره ساعت

 

8شب بود و همه پایین بودن.بی بی... رو برداشتم و...

 

وای خدا جون چه استرسه شیرینی بود اما دیدم بعد چند لحظه تمام رویاهام نقشه بر اب

 

شد و فقط یک خط روشن شد...اهی کشیدم وهمینکه امدم برم بخوابم وای که چی

 

دیدم...اره مامان جون تا حالا اینقدر از عالم خط و نقطه و رنگ لذت نبرده بودم...یه خط قرمز

 

دیگه روشن شد و همزمان پاهای من چنان سست و بی رمق شد که با تلاش زیاد لرزش

 

بدنم رو کنترل کردم و خودم رو سراسیمه به اتاقم رسوندم و حدودا صد باری عرض اتاقم رو

 

رفتم و اومدم و به جواب نگاه کردم که پاک نشه درست مثله نی نی ها...و بالاخره تصمیم

 

گرفتم برم پایین...

 

عشقم رو (همسرم)رو صدا کردم و سریع رفتیم تو اتاقمون و بعده کلی هیجان و ذوق و شوق

 

جریان رو برای بابا اسماعیلت تعریف کردم و یهو بابات با لکنت زبون حاصل از خوشحالیه

 

فراوووووون اومد ما دو تارو در اغوش کشید و هر دومون چند دقیقه ای رواشک شوق ریختیم

 

بعد به خودمون اومدیم و بابا اسماعیل گفت من خودم به مامانت میخوام بگم...و رفت و

 

بامامان برگشت...مامان بیچاره وقتی صورت پف کرده و اشکیه ما حسابی جا خورد و ترسید تا

 

اینکه کم کم دوتامون قضیه رو تعریف کردیم و اینبار مامانی اعظم شما بود که ما دو تا رو بغل

 

کرد و اشک شوق ریخت و ما رو غرقه بوسه کرد...

 

اما...بله امایی مونده بود که باز یه دیا استرس همراهش بود اونم جواب مثبت گاها خدایی

 

نکرده کاذبه بی بی چک بود و این شد که سریع اماده رفتن به بیمارستان کلاردشت برا

 

ازمایش شدیم ولی ای دل غافل که تعطیلیه دوازده فروردین و بعد سیزده به در و یه دنیا انتظار

 

پیشه رومون بود....

 

خلاصه تو بیمارستان دکتر ازمایشگاه گفت کیت ازمایشتو ببینم و بعد از ملاحظه گفت دنباله

 

چی هستی اینکه صد در صد مثبته...!!!!

 

و با جمله اش دوباره دلم حری ریخت پایین و خندمون گرفت خلاصه راهی جز شاد بودن در

 

لحظه و امیدواری برای گذروندن این انتظاره طولانی نداشتیم پس زفتیم کاکا و یه شیرینیه

 

خوشمزه خریدیم و رفتیم پیشه مامانی اینا و....

 

سیزده بدر شد.از صبح با یه حس جدید بلند شدم و هیچوقت من و بابا اسماعیل تا حالا تو

 

عمرمون دلمون نمیخواست که سیزده هرچه سریعتر بگذره و روزهای کاری شروع بشه و این

 

حس تنها به یمن تایید حضور پاک و پر برکت تو تو زندگیمون درون ما نقش بسته بود دخترم.

 

سیزده بدر سبزمون رو فقط و فقط برای بودنت و موندنت و سالم بودنت گره زدیم و تو رودخونه

 

جاریش کردیم...!

 

جمعه رسید من که همیشه برای برگشت از کلاردشت غم عالم سراغم میومد برا ی حرکت

 

به سمته تهران سر از پا نمیشناختم...ساعت 7صبح حرکت کردیم...دوتایی یا بهتره بگم سه

 

تایی...لب دریا رفتیم..ناهار رو هم رستوران محمود اصل تو راه خوردیم و به محضه رسیدن من

 

اقدام کردم به پیدا کردن یه مرکز سونو و ازمایش که باز باشه و حرکت کردیم سمته

 

ازمایشگاه...!

 

تو راه یک کلمه هم حرف نزدیم و فقط زیر لب با خودم صلوات زمزمه میکردم تا رسیدیم بالا

 

رفتیم ازمایش انجام شد و انتظار برای پاسخ اغاز شد...

 

1...

 

2........

 

3..

 

4....

 

وای خدا برامون یک سال گذشت و هزارتا فکر از سرم در حاله عبور بود که یهو صدای خانم

 

منشی از قطار افکار خارجم کرد که گفت:....

...

......

.....

...مبارکه.جواب مثبته..!!!وای فقط همین بس که یادمه دستام بی اختیار رو به خدا رفت و با

 

تمامه وجود گفتم خدایا شکرت برای بهترین و با ارزش ترین هدیه ات به بنده ی ناچیزات...!!

 

نگاهم به اشکای شوق بابا اسماعیلت افتاد و تو همون لحظه هزار بار بیشتر از قبل عاشقش

 

شدم وباز برای داشتن هر دوی شما و حالا داشتن یه خانواده ی سه نفره خدای مهربون رو

 

شکر کردم...

 

بعد رفتیم شیرینی فروشی و دوتا جعبه شیرینیه خوشمزه و تازه خریدیم و خودمون هم دو تا

 

پلمبیر خوشمزه خوردیم و رفتیم خونه ی مامانی زهرا ی شما...همه اونجا بودن.عمه مریم و

 

عمه راهله و بقیه....بابا اسماعیل بعده سلام و دادن شیرینی از مامانی خواست باز عروسش

 

رو ببوسه و بعد همون موقع خبر شادیه بزرگ یعنی اومدنت رو بلند اعلام کرد و یهو عمه مریم

 

و عمه راهله دوباره و اینبار با شوقه دو صد چندان ما رو بوسیدن و کلا فضای حسابی شادی

 

در خونه برقرار شد.اخه اون موقع زن عمو یگانه ات هم 2 ماهه باردار بود و کلا همه از این همه

 

شادی حسابی خوشحال بودیم...

 

بعد غروب هم با جعبه ی دوم شیرینی به منزل مامانی اعظم رفتیم و شب رو هم به اتفاق

 

مامانی و بابای اینا تا دیر وقت جشن گرفتیم و شاد بودیم....وبه این ترتیب بهترین عید و اغاز

 

ساله جدید برای ما و خانواده رقم خورد...!

 

مناجات:(بارالها!به وسعت بزرگیت شکر...چراکه جز بزرگیت همه چیز کوچک و حقیر است برای

 

تمثیلی از شکرانه ات...خدایا معبودم...من بتده ی حقیر تو ستایشت میکنم..ویقیین دارم بر

 

حالم ناظری پس نیازی به گفتن نیست که تا چه اندازه شادم.راضی ام به رضایت چون یقین

 

دارم که در رضایتت مصلحتم  نهفته است...معبودم قسمت میدهم به کرامتت و از این زمین

 

خاکی تا عرش کبریاییت که این نعمت بزرگ(فرزند سالم و صالح)را به تمام مخلوقات زمینیت از

 

دریای رحیمیت عطا نمایی که این یعنی انتهای رحمت بیکرانت در حق بندگانت...!!!

 

دوستت دارم خدای مهربونم...!)

                    niniweblog.com

                

                     niniweblog.com

       

               

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)