مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 4 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

غربالگری اول و شروع یه تغییر سخت در روند ادامه ی بارداریم...!!!

1394/3/6 22:29
نویسنده : ملیکا مهاجر
300 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ 93/3/3 روز پنج شنبه دکتر برای مامان غربالگری نوشت...بله غربالگری و دوباره یک دنیا استرس برای مامان ملیکا...

اون روز با مامانی اعظم و بابا اسماعیل از خونه ی خاله الهام (خاله جون خودم)رفتم برای غربالگری مدام ذکر صلوات رو لبم بود و فقط و فقط از خدا سلامتیتو میخواستم و بس...!!!رسیدیم مطب. اول رفتم برای سونوگرافی.اماده شدم خانم دکتر شروع کرد ....سکوتش تو اون لحظه خیلی ازارم میداد و استرسم رو دو صد چندان میکرد...تا سکوت رو شکستم و گفتم خانم دکتر همه چی خوبه؟تا دکتر بد اخلاق گفت صبر کنید خانم من کارام رو انجام بدم حواسم پرت نشه بعد سوالاتون رو جواب میدم.منم به اجبار سکوت اختیار کردم.تا کار ایشون به اصطلاح تموم شد.و خودش شروع کرد به توضیح  از روی مانیتور قسمته سر و پاهاتو نشون داد .و همون موقع توی وروجک دستت رو تکون دادی و کاملا معلوم بود.وای خدا این اولین تصویر واقعی و نه خیالی از بهترین هدیه ی خدا به من جلوی چشمام بود که به محضه تماشات بی اختیار گریه ی شوق از چشمام سرازیر شد و شکمم به طبع تکون میخورد و کار تصویر برداری با مشگل روبرو میشد....خلاصه بعد دیدن شما و توضیح مامانی اعظم اومد تو و شما رو دید و کلی قربون صدقه ات رفت بعد خانم دکتر گفت قبلا بارداری داشتی؟سابقه سقط چی؟با ترس گفتم نه و چندتا سوال دیگه هم کرد و گفت جفتت پایین قرار گرفته و....گفتم خب خطر داره یعنی گفت نه از دکترت بپرس.و بلند شد که بره مامان اعظم پرسید جنسیتش معلوم نبود خانم دکتر؟و گفت نه الان خیلی زوده اما من احتمال میدم دختره...وای خدا با این جمله داشتم از خوشحالی همون جا پس میوفتادم و دوباره زدم زیره...!!!

اخه دختر گلم فقط خوده خوده خدا میدونست که چی تو دلم میگذشت و چقدر ارزوی داشتن یک دختر ناز رو داشتم...و از اون روز به بعد حتی با این احتمال هم تو رویاهام شاد بودم و باهات کلی حرف های دخترونه میزدم.....!!

بعد از سونو رفتم ازمایش خون هم دادم و برگشتیم ناهار خونه ی خاله الهام جونم و براش همه چی رو تعریف کردم و تا شب کلی دوره هم شادو خوشحال بودیم اما غافل از اینکه چه روزای سختی پیش رو داشتیم....

 

niniweblog.com

 

                  

                  niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

           

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)