مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 4 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

تصمیم دکتر و دلشوره های اطرافیان...!!!

1394/3/8 5:31
نویسنده : ملیکا مهاجر
190 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم مامان دوباره اومدم تا برات از ادامه ی روزهای اولیه ی با هم بودنمون بگم....

همه چی داشت فوق العاده خوب پیش میرفت و جز شادی ما متوجه ی چیز دیگه ای نبودیم...عصر ها بابا اسماعیل که از سر کار میومد با مامانی اعظم و دایی امیرحسین کوچولوت و دایی محمدرضا همگی میرفتیم خرید سیسمونی...کلی هممون شوق داشتیم و بابات تقیبا میشه گفت تمام جاهایی که بورس سیسمونی فروشی بود ما رو برد تا همه رو ببینیم و هم لذت ببریم از خرید برای شیرین ترین نوه ی دنیا هم با دیدن تمام مدل ها با یقین خرید کنیم...بله و تقریبا نصفه بیشتر خرید ها از جمله سفارش سرویس خوابت و خرید پتو و شیشیه و پستونک و ریزه ها بگیر تا سرویس کالسکه  و(چه خوب شد که بر خلاف گفته ی دیگران زودتر تهیه کردیم وسایلتو با سلیقه ی خود مامان)و خلاصه چیزهای کمی مونده بود تا سیسمونیمون تکمیل بشه که دکتر دیگه....!!!

بله همون طور که گفتم  بعده گرفتن جواب غربالگری پیش دکترم رفتم و دکتر پس از بررسی کامل شروع کرد به صحبت و وای که با حرفهاش چه رونده سخت و لحظه های پر استرس و بعضا تلخی رو پیش روی ما گذاشت....

گفت خانم مهاجر اصلا اصلا دیگه نباید حتی 1ساعت  و یک لحظه هم تنها باشن.جفت ایشون از نوع سر راهیست و بسیار بسیار خطرناک که هر لحظه احتمال سقط را دو چندان میکند و در صورت وقوع حادثه(اینش دیگه جالب بود....طیه 3دقیقه کل خون بدنشون تخلیه و در جا مادر و جنین از دست میرن...)یعنی اخر ستاده روحیه دهی بود نامرد...مامان بیچارم همین طور که اون میگفت لحظه لحظه رنگش سفید و سفیدتر میشد و با این حرف دیگه....

گفت موقع زایمان هم حتی اگه تا اون موقع اتفاقی نیوفته اون موقع ایشون دیگه خون ریزیش بند نمیاد و باید کلیه ی رحم تخلیه بشه و دیگه امکان بچه دار شدن هم ندارن...مامانم داشت منفجر میشد و گفت خب دکتر اگه الان سقط بکنیدش چی زودتر؟گفت خب همه ی این اتفاقات الان میوفته اون وقت و چیزی فرق نمیکنه...(یغنی رسما من رو کشت و خاک کرد و ناهار و حلوارم زد بر بدن دکتره ی....!!!)یعنی اینطوری که اون گفت من اگه تو راه برگشت خودم رو زیره تریلی مینداختم بهترین کاره ممکن بود...چون با سه دقیقه تخلیه ی خون من کل شش ماه مونده رو وسط حیاط یه بیمارستان چادر هم میزدم و میخوابیدم باز ظرفه مدته سه دقیقه به داخل بیمارستان نمیشد منتقل شم خدایی...(اصلا یه وضعی اند این دکترای ما خدایی)

خلاصه کلی چرت و پرت دیگه گفت و ما اومدیم و همه حالشون از داغونم اونورتر بود و رفتیم خونه مامانی و عصری رفتیم مطب دکتر مرتضی نعیمی...

رفتیم داخل دکتر سونو رو دید و گفت درسته جفت سر راهی هست ولی موضوع به این حادی که فکر میکنید نیست ولی استراحت مطلق مطلق و راه رفتن در حد انجام اعمال حیاتی و کوتاه و اهسته...تا ماه دیگه سونو بشید و انشاا...جفت حرکت کنه و از دهانه رد بشه به امید خدا...اومدیم بیرون.دنیا دور سرم میچرخیدو گیج بودم رفتیم خونه مامانی و کلی شورا دورا کردن همه و بعد خونه خودمون و صبح من خواب بودم که بابام اومد و دوباره و پاجفت واستاد که جمع کن وسایلتو بریم هر چی گفتم دیگه کار ساز نبود..مامانی طاهره هم تو این ما بین زنگ زده بود تا یک گوسفند بیارن و جلوی پام قربونی کنن و به نیته رفع این بلا خون برای من و نی نیم بریزه...و ساعت 3 منتظر بود تا برسم و....

بله دیگه کلا یه مراسمی شد که نگو انگار که رفتم زایمان کردم...خخخخخ

دخترم جونم برات بگه که اون روزا جه حالی داشتم و اصلا اصلا اصلا حتی مروره خاطراتشم دوست ندارم اما مجبورم برات بنویسم تا بدونی که از لحظه اومدنت تو دل مامان تا همین الان چقدر نه تنها برای مامان بلکه برای همه ی خانواده مهم و عزیز بودی و هستی و خواهی بود وبدونی که اصلا راحت به دستم نیومدی تا ساده برایت مادری کنم و معمولی دوستت داشته باشم و عادی در کنارت روزهایم را سپری کنم...تو برایم از گوهر نایابتر و با ارزشتری و واقعا چیزی پیدا نمیکنم تا تو را با ان مثال بزنم....فقط این را بدان که معنی و مفهومه لحظه هایم هستی و با اومدنت خاطراتم مفهوم و ارزش تثبیت پیدا کرد از بس که وجودت پر مفهوم

بله همین طور که گفتم این شیوع جدید تو روند ادامه ی بارداریه مامان پیاده شد و چند هفته ای رو خونه مامانی بقودیم تا من کم کم بقیه را مجاب کردم که قسمت هرچی باشه همون میشه و این کار شدنی نیست و خلاصه به این ترتیب بار بستیم و اینبار باز هم تیرم به سنگ خورد و باز هم نذاشتن تنها برم خونه و رفتیم خونه ی مامانی اعظم و بقیه ی روز هارو اونجا سپری کردیم....روزهایی که شاید از جهت توجه زیاد و استراحت از انجام کارهای خونه گفتنش شیرین باشه که همه چی برام اماده بود نه خبری از اشپزی بود نه کار و نه....فقط موقع خوردن غذا مثل پادشاه ها حاضر میشدم و بعد هم دوباره مشغول استراحت و خواب....اما این ظاهر امر بود چون اون روزا اینقدر استرس و افکار منفی و وجود تو و سلامت تو لحظه هام رو پر کرده بود که وتقعا متوجه ی این همه راحتی نبودم....و فقط حاضر بودم صد برابر کار کنم اما بگن که تو برام صحیح و سالم میمونی فقط تو...این تنها مناجات لحظه های مامان ملیکا بود عزیزم....

ماه رمضان هم رسید و تنها امیدم برای گرفتن حاجت قلبیم همین ماه میهمانیه خدای مهربون بود دخترم....هر روز سر افطار با اشکهای پنهانم زیر لب فقط تو رو از وجود پاک و دریای بی کران بخشش خودش خواستم و یقین داشتم که از بزرگیش بزرگترین خواهش من را رد نمیکند....

روز 93/4/24وقت دکتر داشتم....هجده هفته از با هم بودمون سپری شده بود و قرار بود با معرفیه یک دکتر خیلی عالی این ویزیت رو خدمت ایشون بریم....

با هر کندی بود روزها سپری شدند و تاریخ موعود رسید همه ی امیدم به این بود که دکتر شاهرخی فقط بگه همه چی اکی شده و دیگه...

چون دکتر وقت خالی نداشت برای ویزیت به بیمارستان تهران رفتیم واقع در کریمخان وچون طح بود عمو علی اومد دنبالمون و خیلی با مراعات مسیر رو طی کردیم....روز 15 ماه رمضان هم بود و همه جزمن روزه بودن و این خیلی شرایط رو سخترم کرده بود برام....خلاصه نوبت ما شد رفتیم بعد از معاینه و توضیح روند بارداری دکتر سونوی داپلر نوشتند...که بیمارستان دی انجام بشه و جواب زود برگرده....

خیلی با عجله راهی شدیم و کارهای پذیرش رو بابا اسماعیل جونت انجام داد و عمو علی (عموی مامان ملیکا) هم دست من رو گرفت و خیلی اروم برد بالا...کمی منتظر شدیم تا نوبت من شد یهو دوباره دنیای استرس سراغم اومد و تمام مدت انتظار رو هم فقط مدام صلوات و یا من اسمه...زیر لب زمزمه میکردم....تو اتاق اماده شدم دکتر اومد..خیلی خوش لخلاق بودن و سونو انجام شد و فقط مثبت حرف زد تا من گفتم دکتر داستان قبل ما این بوده و جریان جفت رو گفتم و دوباره برگشت سر سونو و کنترل کرد و....

وگفت نه خانم این حرفا چیه....دکترتون خیلی خواسته شما رو بترسونه....جفت درسته که پایینه اما اولا کمی از دهانه عبور کرده و دوما چسبندگی دیده نشده و انشاا....با ادامه روند بارداری سر جای درست خودش میره.....وای خدا یعنی این کلمات دکتر برام حکم قرص های ارامش داشت انگار و هر کلامش بهم حس بهتری میداد و مامانم که نگو حسابی خوشحال بود و چنان دست های هم رو فشار میدادیم از ذوق که بهد انجام سونو کاملا جای ناخن هامون تو دسته هم افتاده بود خدایی....

بله و به این ترتیب با خبر خیلی خوش از اتاق خارج شدیم و عموم و بابات با دیدن چهره ی خوشحال ما نا خوداگاه بلند بلند تو سالن میخندیدن و بلند بلند عموم خداروشکر میکرد...و سریع رفتیم مطب دکتر چون داشت میرفت من دیگه بالا نرفتم و مامان اینا رفتن و جواب رو دید گفت استراحت ادامه داشته باشه اما خداروشکر دلشورمون رفع شد که دیدیم جفت چسبندگی نداره و این رونده حرکت جفت رو بهبود میبخشه...

بله و به این ترتیب این بار با حس خیلی بهتری بقیه مسیر و ادامه بارداری و همگی با هم سپری کردیم و بار دیگر بی نهایت شاکر خدای بزرگ و لطف بی دریغ افریننده ی خوبی ها شدیم....!!

خدایا برای تمام لحظات شیرین و تلخ زندگی هزاران بار شکر چرا که درشیرینی هایش نعمت بزرگت ودر تلخی هایش حکمت والایت نهفته است...

میستایمت و به بندگیت میبالم....!!!

 

                

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ĸoѕαr
16 خرداد 94 20:01
Aunt Jvnm.chh Nazi salute your website. !!! I went to my fancy like the cute little white Vbanmk. If you click on my web .aztvn happy thank Kelly[ماچ سلام عزیم ممنون از نظرت اما نمیدونم چرا زبون تایپت انگلیسی هست و کاملا متوجه نمیشم متاسفانه دوست عزیز...