مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 4 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

یک روز بد...!!!

1394/3/17 1:57
نویسنده : ملیکا مهاجر
163 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم سلام دوباره..مامان میخوام از یک خاطره ی تلخ برات بگم... تاریخ 93/5/10 روز جمعه بود..مامان رفتم که وضو بگیرم که یهو با صدای بابا اسماعیل بی اختیار دویدم بیرون...

بابات بلند گفت ملیکا نی نی یگانه به دنیااااااا اومد....!!

این خبر در جایگاه اولیه خیلی خوشحالم کرد اما با تعجب زیاد پرسیدم چطور....!!!؟؟و بعد از کمی پرس و جو...

یگانه یعنی جاریه مامان و زنموی تو هم همزمان با مامان تو دلش یه نی نی ناز داشت اما با این تفاوت که خدا فرشته ی اونا رو دو ماه زودتر بهشون داده بود...خلاصه تمام دوران بارداریمون با تاخیر دو ماهه از هم در حال تکرار بود وحال وهوای مشترکی داشتیم اون روزاااااا.....تا اینکه...

زنمو تو هفته اخر ماه شش و اوایل هقت ماهگی بود که گویا به مسمومیت بارداری مبتلا شده بود و به دلیل فشار بیش از حد بالا سریع به بیمارستان و بعد هم مجبور به زایمان شده بود....بله دخترم و این طور بود که نی نی عمو ابراهیم زودتر از موعد مقرر با وزن 880gr به دنیا اومد و تحت مراقبت ویپه قرار گرفت...

اون روز با شنیدن خبر زایمان اول خوشحال و بعد با اطلاع از این جریانات بدترین شوک به هممون وارد شد...من و مامانی اعظم فقط براشون دعا میکردیم و من پنهانی اشک میریختم....تا اینکه....

بعد گذشت سه روز بی خبر بابا اسماعیل به بهانه ی کار رفت تهران و تا شب نیومد....بعد از بیمارستان  تماس گرفت تا من با یگانه حرف بزنم و...لاصه با یک فشار بی نهایت و به سختی بغض شدیدم رو کنترل کردم و..

خلاصه بابا اسماعیل شب اومد چشماش قرمز و پف کرده بود انگار همون موقع فهمیدم تمام اتفاقات از صبح تا شب رو اما واقعا یه حسی درونم حاضر به پرسیدن و پذیرش نبود و دوست داشتم حتی الکی خودم رو گول بزنم...درونم حیاهویی به پا بود...تا فردای اون روز....شب و روزام قاطی پاطی بود چون هیچکس بیشتر از من به این قضیه نمیتونست نزدیک باشه...خلاصه فرداش با کلافگیه فراوون و بونه گیری هام بابا اسماعیل قضیه رو گفت علنی بهم که فرشتشون بعد از سه روز با زدن امپول دگزا برای تکمیل ریه ..ریه هاش خون ریزی و دنیای زمینی رو رها و پیش خدا برگشته...

وای انگار منتظر یک ضربه بود این بغض حبس شده تو گلوم که با یه تلنگر چنان ترکیدم و به اعوش بابا اسماعیلت پناه بردم که تا مدتی سفت بغلم کرد و دوتایی تو تاریکیه اتاق بلند بلند گریه میکردیم و...!!!

خیلی حال اون روزهای همه بد بود اونقدر بد که قابل توصیف نیست و این همزمان شدن اومدن شما دو فرشته و ترک یکی از شما دوتا خیلی بیشتر به همه و میدونم شدیدتر از ای حرفا به زنموت فشار اورد...

اما باز باید به حکمت خدا ایمان داشت و به قضا و قدرش سر تسلیم فرود اورد....

و تنها میتونم براشون تو تمام دقایق ارزوی اومدن یک فزشته سالم و صالح اونم هرچه سریعتر تو زندگیشون رو بکنم تا با در اغوش کشیدن نی نی نازشون تمام این خاطرات تلخ جاشون رو با بهترین روزها عوض کنن..... انشاا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)