مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 11 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

زیباترین روز زندگیه ما...بعد از نه ماه انتظار...!!!روز زمینی شدن فرشته کوچولوی من....

1394/3/19 19:33
نویسنده : ملیکا مهاجر
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ 93/9/3 روز دوشنبه...یعنی زیباترین و پر مفهوم ترین و اااااسمانی ترین تاریخ زندگیه ما فرا رسید.

اون روز رو از شب تا روشن شدن هوا کاملا بیدار بودم....حس و حال اون لحظاتم اونقدر خاص و زیبا بود که واقعا قادر به توصیف کامل احوالاتم تو اون دقایق نیستم گل دخترم.....

بابایی ساعت2 بود که دیگه رفت بخوابه اما نتونست  اونم بعد کلی کلنجار واسه خوب اخر ساعت 3:30 اومد پیش مامان و تا 5 صبح حرف زدیم....خیلی خیلی خوشحال بودیم ولی اگه بخوام راستشو بگم کنار خوشحالیمون یک استرس شدید هم تو دلون موج میزد...خلاصه ساعت پنج بلند شدم و شروع کردیم به کارهای رفتن....

اماده کردن وسایل بیمارستان...

 

 

 

 

اینم یک تصویر کلی از اتق دخملی البته با تغیراتی از قبیل بردن تخت پارک به اتاق مامان و بابا کنار تخت خودمون و بیرون بردن میز کامپیوتر دخترم...عکس جدید ازم از اتاقت میزارم برات عسل مامان

 

 

 

 

 

....بابا اسماعیلم شروع کرد به بردن وسایل به درون ماشین و کارهای خودش....

 

ساعت 6:30 حرکت کردیم...

وای خدا واقعا باورم نمیشد داره چه اتفاقاتی میوفته....

دم خونه ی مامانی اعظم ایستادیم...مامانی اعظم و مامانی من مامانی طاهره رو هم سوار کردیم و پیش به سوی پیشواز فرشته ی زیبایم به سرعت به سمته بیمارستان رسالت حرکت کردیم...

 

اینم تصویر از اوج خوشحالیه مامان و بابا برای دیدن تو....

 

 

تو ماشین برای پنهان کردن و مبارزه با حس استرسم مددددددام صحبت میکردم..

مامانی طاهره میگفت انگار همین دیروز بود اعظم رفتیم بیمارستان واسه به دنیا اومدن ملیکا کوچولو....حالا ببین داریم میریم ایشالاه نی نی شو بیاریم...

میگفت اینم از تجربه ی بهترین حس یعنی رفتن به پیشواز نتیجه...نتیجه ی یک عمر زندگی...

ولی به نظر منم خیلی مزه داره که ادم تو سن کم نوه و تو سنی که تازه همه به ندرت نوه دار میشن هم به نتیجه ی خود نیگاه کنه ها....!!!

خلاصه تو راه چشمت روز بد نبینه که چه ترافیک غیر قابل پیش بینی شد که نگوووو.

وای از بیمارستان تماس گرفتن...خانم دکتر شایگان بودن و پرسیدن کجایید پس...و این اتفاق

یهو منو انگار به خودم اورد و ساکت شدم و مشغول زمزمه ی صلوات و ذکر هایی که اماده

کرده بودم از قبل....!!!!

یه جورایی انگار حس ترس هم سراغم اومده بود..

رسیدیم و به محض رسیدن مامان منو سریع برد بالا....

 

 

  

 

به بخش ریکاوری رسیدیم...اصلا توقع نداشتم اینطوری و یهویی با این عجله و بدون خداحافظی با بابا جونت و بقیه راهیه اتاق عمل بشم...فکر میکردم تا رفتن برای ریکاوری زمان زیادی باشه...ولی اینطور نشد و سریع مامان رو به سمته یک تخت تو قسمته ریکاوری هدایت کردن...بعد از تعویض لباس هام با کلی لرزش دست و پا و کل وجودم و با کلی استرس به ظاهر پنهان شده سمتی دیگر رفتم و پرستاری اومد و مشغول زدن سرم و ....پر کردن فرم اتاق عمل شد....

نمیدونم چطور از اون لحظات نقل کنم...از خوشحالیم بگم برات نازنیین مامان که دیگه واسه دیدنت و بوییدن و بوسیدنت دل تو دلم نبود و همش اون لحظات رو به عشق چند ساعت بعد و بغل کردنت میگذروندم بگم یا از ترس ها و درد هایی که داشت کم کم شروع میشد و استرس و اضطرابی که یک لحظه هم دست از سرم بر نمیداشت و فکرهایی که مدام مثل فیلم از جلوی چشمام عبور میکرد...

خلاصه لحظه ای تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و با تمام وجود چند نفس عمیق کشیدم  وبرای رهایی از تمام بار منفی از وجودم باز بند بند وجودم رو به دریای ارامشش گره زدم وشروع کردم به خواندن چند سوره و صلوات و خواستن صبر و ارامش از خدای مهربون...

با صدای پرستار به خودم اومدم...گفت پاشو خانم مهاجر بریم دیگه..

وای خدا در ان واحد پاهام قفل بود...قدرت تصمیم نداشتن پاهای بیچارم پرنسس خوشگلم...

از طرفی برای اومدنت شتاب رفتن داشتن از طرفی هم از ترس لحظه های اتی مکث ماندن....به هر حالی بود رفتم..جلوی در ریکاوری با باز شدن در انگار یک دنیاااااااااااااااااااااااا امید و ارامش با یک نور بزرگ به قلبم فرو رفت ...بابا اسماعیلت رو دیدم که از در اتاق اومد تو....به سمتش رفتم در اغوشش اشکی ریختم و جلوی در با بقیه هم خداحافظی کردم و برگشتم...از پله ها که بالا میرفتم چشمانم پشت سرم پیش باباییت بود وجمله ی اخر بابات گفت مواظب خودت باش...و منم با یک عالمه امید و لرزی که بر اندام داشتم گفتم فقط میرم که دخترتو برات صحیح و سالم به امید خدا بیارم....دعا کن...

و سوار صندلی شدم و پیش به سوی اتاق دیدار با زیباترین فرشته ی دنیا....همونجا که ما دوتا اولین قرار ملاقات مادر دختری رو با هم گذاشتیم شیرینک مامان...

وقتی رسیدم دوتا خانم مهربون به استقبالم اومدن و با کلام شیرینشون کلی حالم عوض شد و...بعد از انتقال به تخت عمل دکتر بیهوشی رسید و قبلش خودم اعلام کردم که در صورت صلاح دید دکتر سزارین به صورت اپیدورال یا همون سر شدن موضعی رو ترجیح میدم تا بهترین لحظه ی عمر و نابترین حس و جذابترین صحنه یعنی اولین دقیقه ی ورود دخترم و بوسیدن و بوییدن وجود نازننینتو از دست ندم....(با این وجود که از تقل قول ها کمی دلهره داشتم....)

دکتر بیهوشی کمی با مامان صحبت کرد تا از وضعیت روحیه ی من و اینکه ایا اطلاعاتم تو این زمینه در چه حدیست اطلاع پیدا کنه تا وسط عمل به مشگلبر نخوریم....

به این ترتیب و در نهایت با استقبال شدید دکترم خانم شایگان تصمیم نهایی بر اپیدورال گرفته شد...

وای...تنها لحظاتی که اصلا دوست ندارم با تکرارشون تو ذهنم مرور کنم لحظات انجام تزریق مایع سری در کمرم هست...اولش با خنده سعی در عوض کردن حال و هوای خودم رو داشتم و همه ی پرسنل هم برای روحیه ی عالیم کلی تحسینم کردن ولی مامان دیگه اخراش داشت نفسم از شدت درد وا میستاد که بالاخره تموم شد...

جراحی اغاز شد...تیم بیهوشی و پرستاری مدام باهام حرف میزدن تا....

تا لحظه ای که دیگه یهو درد امونم رو برید و احساس کردم تیکه ای از قلبم با شدت کنده شد و با فریادم یهو صدای زیبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتو شنیدم.......

ای خددددددااااااا چه صدایی...ناگهان گفتم دخترم...وای این صدای دخترمه...و کلا درد پیکرم از ذهنم پاک شد و فقط چشمام تو اتاق دنبال تو اینور و اونور میشدن....

تا لحظه که خانم دکتر گفت خب خداروشکر همه چی عالیه...و همه ی کادر اتاق عمل یک دفعه بینشون هیاهویی شد و هر کسی میومد میگفت وای خدددااااای من چه نوزاد نازی....مگه نوزاد اینقدر خوشگل میشه....مبارکت باشه....

دل تو دلم نبود و کم مونده بود خودم بپرم پایین از تخت به سمتت که یهو پرستار صورتتو به صورتم چسبوند..........

بوت....

اولین حس زیبایی بود که با تمام وجود استشمام کردم....

پوست لطیفت..........

دومین راز خلقت و زیباییه افرینش بود که با لبانم حس کردم..

اندام زیبات و چهره ی پاک و معصومت........

بزرگترین زیباییه جهااااااااااااااااان بود که من قادر به دیدنش بودم ...

و مادر شدن........

والاترین مرتبه و مقام انسانی........

سکویی  بود که با اومدنت صعود بر بالایش را پیدا کردم...

و از تو و از خدایمان هزاران بار شکر برای تمام این حس های ناب و زیبا که تنها تو بله دخترم تو

با اومدنت باعث لمسشان در زندگیم شدی....

و بدین ترتیب در خاص ترین تاریخ و خاص ترین لحظه یعنی93.9.3 وساعت9:30 خاصترین فرشته ی دنیا یعنی مرسانا ی ناز مامان قدم های کوچولوشو به زندگیه من و بابا اسماعیل گذاشت و با اومدنش زندگیه عشقانه ی مامان و باباشو تکمیل و بهترین نام یعنی بابا و مامان رو به ما هدیه کرد....

دخترم مرسی از بودنت....!!!عاشقتم

 

 

 

  

    

 

                                                                                     

                                                               

 

 

                                                                            

 

                                                                          

                              

 

   

 

 

                     

 

بعد اتمام جراحی دوباره مامان رو به بخش ریکاوری منتقل کردن...اونجا واقعا زمان برام دیر سپری میشد...

تا بالاخره رفتم تو راهرویی که واسه قسمت خروج بود...و اونجا....

اولین کسی که از در اومد تو بابا اسماعیلت بود..با دیدنش واقعا انگار یک عالمه نیرو ی تازه گرفتم و با کلامش یک دنیا ارامش...از تو براش گفتم...از خوشگلیت و جیگر بودنت...از شیرینیت و....

بعد به ترتیب بابا یی مهرداد خودم اومد پیشم و با دیدنش کوهی استوار برای شانه هایم کنارم حس کردم ودر دستانش قدرت دوباره گرفتم...

بعد مامانی اعظم اومد و با لمس دستان مادرانه اش اینبار حسی مترک را که چند دقیقه ی پیش تو با اومدنت هدیه دادی را یافتم...حس والای ماااااادری....و با فشردن دستان مهربانش تمام درد های بدنم گویی با معجزه ای التیام بخشیده شد....

بعد هم بابایی حسین و مامانی زهرا و مامانی طاهره ام اومدن و بعد از چند تبریک که رد و بدل شد مامان رو به بخش منتقل کردن....

پسندها (4)

نظرات (0)