مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 10 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

غربالگری و ازمایش خون از کف پاهای دختر کوچولوی من...

1394/3/30 19:20
نویسنده : ملیکا مهاجر
552 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه و 4 روزگیه دخترم....بله تون روز برای انجام غربالگری باید میرفتیم....اما چون روز پنج شنبه بود با تماس با مرکز بهداشت گفتن تا یازده بیشتر نیستیم... با عجله حرکت کردیم اما با تمام عجله هامون وقتی رسیدیم گفتن نه هم ناحیه نمیخوره هم زمان گذشته...خلاصه این داستان به شنبه منتقل شد...و برگشتیم...

تا به خونه رسیدیم کمی بعد خاله الهام اینا و خاله زهره اینا رسیدند...بله لازم به ذکره که اون روز خاله اینا همه خونه ما قرار بود بیان ناهار....مامانی ناهار درست کردن و همه دور هم ناهار رو خوردیم....این اولین دوره همیه ما بعد اومدن پرنسس زیبای ما بود...همه از بودنت بی نهایت شاد بودیم...و بیشتر مدت همه فقط دور تو بودن و منم هر چند دقیقه که از اتاق خارج میشدم باز دلم برات تنگ میشد و بر میگشتم و نگاهت میکردم....

و خدا رو با تمام وجود شکر میکردم..

 

روز شنبه مورخ93/9/14 رسید.بابایی مهرداد صبح ساعت 8 اومد دنبالمون...چون بابا اسماعیل سر کار بود...و اولین روز کاریش بعد اوندن شما بود که با چند جعبه ی بزرگ شیزینیه رولت خوشمزه رفت سر کار و به این ترتیب با بابابیی رفتیم..

در ابتدا مسئول ازمایشگاه ازم خواست تا بهت 30 مین شیر بدم تا خونت رقیق بشه....

و تو سالن با سختی این کار انجام شد و بعد مامانی اعظم بردت برای نمونه برداری...

من بیرون موندم و فقط ذکر میگفتم...تا یکمرتبه صدای بلند گریه ات تکونم داد و دویدم به یک گوشه...تا سریع مامانی تو رو اورد پیشم و سفت بغلت کردم...

بعد موقع خروج گویا خانم پرستار به مامانی گفته بود که شما زردی داری و....

بله به این ترتیب رفتیم ازماشگاه و دوباره از شما خون گرفتن دختر کوچولوی من و من اینبار دیگه نتونستم گریه ام رو کنترل کنم و....

نشستیم برای جواب...

داشتم سکته میکردم مامان کوچولو....تا جواب اومد...بله زردی داشتی و میزان زردیت 13 بود...

مسئول ازمایشگاه گفت اگه بخواین ما خودمون دستگاه اجاره میدیم برای زردی...

اون لحظات حالم دگرگون بود و اصلا حال و روز خوشی نداشتم....رفتیم دکتر...تا دکتر هم ویزیت کنه دخترم رو ....و دکتر بعد دیدن جواب و ظاهرت قطره ای برای کاهش زردیت داد و گفت همون دستگاه رو اجاره کنید....

عصر بابا رفت دستگاه رو اورد...حالم اصلا خوب نبود...دلم شور میزد دلشوره ای از جنس دلشوره های مادرانه....

اتاق مامان رو گرم کردیم و تخت پارک دختر عسلی رو هم اماده کردیم و شما رو لخت با تنها یک پوشک و یک چشم بند که مدام میکشیدی از چشمات و من با دیدن تو تو اون فضا داشتم دیوونه میشدم...و این حال من رو که خود به تنهایی خیلی بد بود رو دو صد چندان بدتر میکرد....شب ها تا صبح بالا سرت چشم رو هم نمیزاشتم تا مبادا چشم بندت کنار بره و چشم های نازت رو نور و اشعه بزنه و خدا نکرده رو مسیر تنفست بیاد و...خلاصه با غلبه بر احساساتم یک روز گذشت...

 

 

        

وقت دکتر داشتم واسه بازدید وضع عمل دخترم...و بعد از کلی صحبت برای اینکه بیشتر شما تو دستگاه باشی شما خونه بمونی و من شیر دوشیدنم وگذاشتم و مامانی طاهره هم پیش شما موند و ما رفتیم ....به سر خیابون نرسیده بغضم ترکید و تا مطب اروم اروم کنار شیشیه ی ماشین پا به پای بارون اشک ریختم....دلم خیلی گرفته بود....خسته بودم...همه چی با سرعت اتفاق افتاده بود و مامان هم که حسابی کم طاقت...خلاصه به محض رسیدن سریع و بدون مکث دویدم پیش تو...تو مثل فرشته ها اروم تو جات خواب بودی....ومن دوباره با بغض نصفه نیمم تنها شدم و کنار تختت کلی اشک ریختم...

 

   اینم عکس دخترم موقع نبودن من مشغول خوردن شیر مامان اما تو شیشیه ی کوچولوش

 

  

 

بالاخره بعد سه روز قرار دادن مرسانا کوچولو تو دستگاه دوباره واسه ی انجام ازمایش دوم زردی بردیم دخترم رو ازمایشگاه...

اینبار دیگه وافعاااااااا دل تو دلم نبود و کل وجودم فقط استرس و دعا برای خوب شدن زردیه دخترم بود...انگار چیزی جز این نمیخواستم...ازمایش انجام شد و باز هم گریه های نازک دخترم که اقا دکتر پاهای فرشته من رو سوزن زده بود....

من مشغول شیر دادن به تو بودم تا جواب اومد بابا اسماعیل رفت و...

بله خبر خوش زردی پایین اومده بودددد این بهترین اتفاق و خبر تو اون روزهای به ظاهر سخت برامو بود عزیزم...زردی 10 بود و دکتر گفت دیگه خطری وجود نداره...

 

باز هم خدارو هزاران مرتبه شکررررررررررر.....
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)