مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 7 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

اولین سفر سه نفری من و همسرم به همراه پرنسس زیبامون به نوشهر...در 23روزگی

1394/3/31 4:46
نویسنده : ملیکا مهاجر
695 بازدید
اشتراک گذاری

اونشب همه خونه ی مامانی طاهره دعوت بودیم....چهارشنبه بود...و از چهارشنبه تادوشنبه برای شهادت امام رضا و پیامبر تعطیل بود... جز شنبه که روز کاری بود...ما هم خیلی روحیه هامون خسته بود و اینطور بود که با صحبت از سفر و پیشنهاد عمو مجتبی سریع بابا اسماعیل موافقت کرد و قرار شد ما سه نفری زودتر حرکت کنیم سمته نوشهر....و عمو مجتبی اینا شنبه بعد سر کار و ...به ما ملحق بشن...

خلاصه بعد شام سریع اومدیم خونه و ار قضا من جای بخیه هام و دلم چنان دردی گرفت که دولا مونده بودم...اما با شوق سفر اونم بعد هشت ماااااااااااااه خونه نشینی به خاطر گل دختر پاشدم و هر طور بود ساک بستم و بعد نماز صبح حرکت کردیم....تو راه راستشو بخوای کم اذیت نشدم دخترم....از طرفی از خواب داشتم میمردم...از طرفی هم شما تو بغل مامان بودی و تند تند هم شیر میخواستی خودمم که شرایطم....

اما بالاخره رسیدیم....خوب اخه اینم بگم که تو خیلی خیلی کوچولو بودی واسه سفر اونم سه نفری و همین باعث شد تازه نزدیکای نوشهر یهو یک دلشوره ی شدید به مامان علبه کرد....

خلاصه با غلبه ی بیشتر من برحسم وسایل رو به خونه منتقل کردیم...و بعد خوردن ناهار همگی مثل بنز خوابیدیم چند ساعت و خداروشکر شما هم همکاری کردی عشق مامان....

بعد از بیداری انگار حسابی نیرو ی جدید گرفتم...و پاشدم به جمع اوری....کمی بعد دختر خوشگلم بلند شد....و اینطور بود که اولین سفر سه نفره ی ما رقم خورد....

شب شد و بابا میخواست بره بازارچه ی نوشهر خرید و چون خیلی بازارچش با صفا ست ما هم رفتیم اما حسااااااابی پوشوندمت شما رو تا سرما نخوری....

 

اینم مرسانا لای یک عالمه لباس....

 

 

                                 

 

 

فردای اون روز از صبح از خونه زدیم بیرون و رفتیم دریا و بازارچه و بعد هم بیرون ناهار خوردیم و اومدیم خونه ....استراحتی کردیم و چند تا عکس از دختر قشنگی تو ویلا گرفتیم....مامان قربون اون قیافت برم الهی.....

 

 

 

 

اینجا هم خودت برای خودت تو خواب ظاهرا جوک تعریف میکردی و میخندیدی...خخخخخخ قربون خندت برم الهی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا هم هر کاری کردم یک لحظه هم چشم های خوشگلت رو باز نکردی عشق مامان...!!!

 

 

 

 

 

 

 

صبح روز شنبه سه تایی رفتیم تو محوطه  و حیاط ومشغول عکس گرفتن شدیم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وباز هم شما بیدارررررر نشدی که نشدی...کاش این خوابه شبا میومد سراغت فدات بشم الهی....

 

 

 

اینم یک عکس پدر دختریه خوشگل....

 

 

 

 

اینجا هم بعد اومدن بابا اینا و خاله اینا رفتیم دریا.....تو تو کریرت زیر پتویی...

 

 

اینجا هم قبل رفتن مرسانا خانم به حمام....دیگه بیداره بیداره   اخه ساعت 2شب شده و زمان اوج شنگولیه دختر من....!!!

 

 

 

میبینی مامان...بازیت گرفته بود چه بازی هم...با مامانی اعظم دالی موشه میکردی ساعت 3 شب...خخخخخ

 

 

اینم کماکان بعد از اومدن از حمام هست که باز هم به فکر فرو رفتی و نکته ی مهم اینکه اصلا قصد خواب نداری که نداری...

 

بخواقب چشم سیاه من....

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

کوثر
3 تیر 94 16:48
دوستان عزیز مسابقه ای در حال برگزاری است . فکر می کنید چقدر نی نی دلبندتان زیبا است . شما می توانید در بخش نظرات عضویت خودتون رو اعلام کنید ( به همراه آدرس وبلاگ ) . هنگامی که عضو شدید به وبلاگ شما مراجعه می کنیم و مراحل مسابقه را براتون شرح می دیم . تا 15 تیر ماه 1394 فرصت دارید در مسابقه عضو شوید . عید فطر با رای خودتون زیبا ترین نی نی یا نی نی ها معرفی میشن . سلام عضو میشوم www.mersanadehnavi.niniweblog.com
Amir
18 اردیبهشت 95 1:31
این مرسانا خانم خیلی خوشگل و دوست داشتنی و تپله
ملیکا مهاجر
پاسخ
ممنونم از محبتتون مرسی که دنبال کردید وبلاگ رو.🙏🏽🙏🏽