مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 8 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

تصمیم دکتر و دلشوره های اطرافیان...!!!

دخترم مامان دوباره اومدم تا برات از ادامه ی روزهای اولیه ی با هم بودنمون بگم.... همه چی داشت فوق العاده خوب پیش میرفت و جز شادی ما متوجه ی چیز دیگه ای نبودیم...عصر ها بابا اسماعیل که از سر کار میومد با مامانی اعظم و دایی امیرحسین کوچولوت و دایی محمدرضا همگی میرفتیم خرید سیسمونی...کلی هممون شوق داشتیم و بابات تقیبا میشه گفت تمام جاهایی که بورس سیسمونی فروشی بود ما رو برد تا همه رو ببینیم و هم لذت ببریم از خرید برای شیرین ترین نوه ی دنیا هم با دیدن تمام مدل ها با یقین خرید کنیم...بله و تقریبا نصفه بیشتر خرید ها از جمله سفارش سرویس خوابت و خرید پتو و شیشیه و پستونک و ریزه ها بگیر تا سرویس کالسکه  و(چه خوب شد که بر خلاف گفته ی دیگران زود...
8 خرداد 1394

غربالگری اول و شروع یه تغییر سخت در روند ادامه ی بارداریم...!!!

تاریخ 93/3/3 روز پنج شنبه دکتر برای مامان غربالگری نوشت...بله غربالگری و دوباره یک دنیا استرس برای مامان ملیکا... اون روز با مامانی اعظم و بابا اسماعیل از خونه ی خاله الهام (خاله جون خودم)رفتم برای غربالگری مدام ذکر صلوات رو لبم بود و فقط و فقط از خدا سلامتیتو میخواستم و بس...!!!رسیدیم مطب. اول رفتم برای سونوگرافی.اماده شدم خانم دکتر شروع کرد ....سکوتش تو اون لحظه خیلی ازارم میداد و استرسم رو دو صد چندان میکرد...تا سکوت رو شکستم و گفتم خانم دکتر همه چی خوبه؟تا دکتر بد اخلاق گفت صبر کنید خانم من کارام رو انجام بدم حواسم پرت نشه بعد سوالاتون رو جواب میدم.منم به اجبار سکوت اختیار کردم.تا کار ایشون به اصطلاح تموم شد.و خودش شروع کرد به توضیح&n...
6 خرداد 1394

اولین سونوگرافی و ثبت اولین تصویر از زندگی مامان...

تاریخ 93/2/10دکتر بزرگ علوی بعد دیدن جواب ازمایش برام اولین سونوگرافی رو نوشت.حس خاصی داشتم هم پر از استرس بودم هم یه خوشحالیه وصف ناشدنی ته دلم موج میزد برای دیدنت کوچولوی مامان... خلاصه اون روز کلاس رانندگی هم داشتم دخترم و از اول شروع کلاس همش همه ی فکر و ذهنم فقط و فقط پیش تو بود و به لحظه ای فکر میکردم که صدای قلبتو بشنوم و دیگه خیالم راحت بشه واین استرس داشت نفسم رو بند می اورد.به خانم سماواتی تعلیم دهندم ماجرا را گفته بودم و اونم دلیل گیج بودنم براش کاملا موجه بود.تا اینکه بالاخره دو ساعتی که برام یک عمر گذشته بود سپری شد.به محضه رسیدن تا ماشین بابا اسماعیل دویدم و دیگه یه جورایی سر از پا نمیشناختم.تو مدتی که مامان کلاس بودم باباجو...
5 خرداد 1394

صفحه ی شماره (3) بهترین عید و پر استرس ترین سیزده بدر...!!!

                          تعطیلات نوروز 93 بود.یعنی یه جورایی اخرای تعطیلات بود و عید خوبی رو گذرونده   بودیم.کلاردشت بودیم.ویلای بابایی مهرداد.شب سیزده به در بود که همه دوره هم بودیم و   میگفتیم و میخندیدیم که یهو به طور واقعا غیر قابل باوری یهو دلم درد گرفت و چنان به خودم   میپیچیدم از درد که سریع رفتم بالا تو اتاق خودم رو تخت و فقط دولا مونده بودم و ناله میزدم   که  چند دقیقه بعد بابا اسماعیلت اومد بالا و گفت چی شدی تو یهویی اخه...حتما سرما   خوردی...!   بعد مامانی طاهره( ما...
5 خرداد 1394

صفحه ی شماره (2) چند کلمه مقدمه برای دخترم...!

                       سلام دختر نازم.عزیزم مامان از خیلی وقت پیش برات این وبلاگ رو ساختم اما به     دلایل مختلف نتونستم تا حالا به روز برات اپدیتش کنم.اما حالا از امروز انشاا...با     توکل به خدای مهربون و همکاریه خودت ( شیطنت کمتر ) تصمیم گرفتم تا به امروزتو     برات تند تند ثبت کنم چون از روزای شیرین و خاطرات خوبت تو دفتر خاطراتت برات     نت برداری کردم و بعد از ثبت اونا تو وبلاگت با تلاش هرچه تمام تر انشاا...از این به &nbs...
5 خرداد 1394