مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 8 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

محرم سال 93 و پختن شله زرد نذری مامان در تاسوعا...

                    دختر گلم محرم سال 93 هم رسید و اون روزا دیگه طاقتم واسه دیدنت داشت تموم میشد و با گذروندن روزهای پایانیه سفر نه ماهه شمارش معکوس واسه دیدنت و بوسیدنت رو شروع کرده بودم... اون روزا و شب ها تمام فکر و ذهنم تو بودی و فقط توکل و توسلم به اقا امام حسین صاحب اون روزا برای سلامتیت و صبر به خودم واسه تحمل ادامه ی مسیر بود... چند شب هم بابا اسماعیل بردمون عزاداریه سید و سالار شهیدان...و من فقط تنها گوشه ی دنجی میشستم و با خدا برای تو و خوب بودن تو مناجات میکردم....           ...
18 خرداد 1394

جشن سیسمونی برون مرسانا کوچولو...!!

دخترم میخوام از یه جشن سنتی و زیبای دیگه که به افتخار بودنت در خونمون برپا شد برای دختر گلیم تعریف کنم... جشن سیسمونی برون... روز 20مهر 93 یکشنبه روز خوش یمنی بود چون هم شب عید غدیر بود هم یک روز مانده به تولد مامان ملیکا... خیلی کار پیش رو داشتیم...بعد از چیدن وسایل قرار شد زهرا جون اینا باز دو روز دیگه هم برای کمک در برگذاریه جشن و تزیینات جشن بیان خونمون و مثل همیشه همراهمون باشن... جمعه 18 مهر اومدن..علیرضا اورد که برسونتشون که بنده خدا خودش هم موند و به ما در نصب تزینات و درست کردن گیفت های یادگاریت بگیر تا...همراه بابا اسماعیل کمک کردن....اون روزها علاوه بر اینکه کار زیاد بود اما خدایی خیلی خوش میگذشت و کلی با هم ه...
17 خرداد 1394

عکس از روز چیدن

چند روز بعد یعنی تاریخ12مهر 93 زهرا جون و پریسا جون زحمت کشیدن و اومدن خونمون برای کمک در چیدن و تزیین اتاق شما دختر عزیزم...دخترکم خاله زهرا و خاله پریسا(دختردایی های مامانی اعظم)برای جفتمون خیلی زحمت کشیدن و خیلی مهربون هستن از چیدن بگیر تا کمک در کار های جشن تو روزهای مهم زندگیه جفتمون و یه جورایی به جرات میتونم بگم واقعا جای خواهر های نداشته ی مامان ملیکا و خاله های دخترکم رو با تمام وجود از محبتشون پر کردن...و من تا همیشه برای سلامتی و خوشبختیشون به درگاه خدای بزرگ دعا میکنم و امیدوارم بتونیم ما دوتا هم روزی تو شادیهاشون براشون با تمامیه وجود جبران کنیم....انشاا...     این شیرینی خوشمزه وخوشگل رو هم زهرا جون و پریسا ج...
17 خرداد 1394

تمیز کردن اتاق و شروع چیدن سیسمونی پرنسس من یعنی مرسانای خوشگل مامان

بالاخره روزی که بی نهایت براش انتظار میکشیدم از راه رسید...روز شروع کارهای اتاق دختر نازم... دخترم خدا میدونه چقدر منتظر این روز بودم تا با عشق تک تک وسایل اتاقت رو بچینم و همه چیز رو محیا و اماده برای اومدن زیبا ترین فرشته ی خدا به زمین بکنم...!! روز93/7/4جمعه بعد هزارتا دلیل و برهان مختلف بالاخره مامان اعظم و بابا اسماعیل رو راضی کردم تا دست به کار شیم اتق رو خالی و تمیز کنیم چون هم روز خوش یمن یعنی سالروز ازدواج حضرت علی و خانم فاطمه زهرا بود هم پنجمین سالگرد قمری عقد اسمانی من و بابا اسماعیل بود...برای همین این تارخ رو به فال نیک گرفتیم و یا علی گفتیم و در اتاق دختر گلی رو با نام خدا باز کردیم.... داشتم از خوشحال میمردم دخترم......
17 خرداد 1394

جشن هفت ماهگی باداری...

دخترم هفت ماه از باهم بودن های شبانه روزیمون سپری شد و تو با هر تکونت که اون رزها مرتب بیشتر و محکم تر میشد به مامان خبر از بزرگ تر شدنت و سالم بودنت میدادی...و مامان به مناسبت رسیدن به بهترین ماه یعنی ماه هفتم(به دلیل گذشتن از بسیاری از فاکتور های خطر در بارداری تا قبل ماه هفتم به تقلید از ایرانیان باستان که ماه هفتم رو جشن گرفته و خدارو برای رسیدن به این ماه شکرگذاری میکردن زیرا اعتفاد داشتن از این پس در صورت وقوع زایمان نوزاد خود قادر به زندگی در خارج رحم مادر میباشد )یک جشن کوچولو ترتیب دادم تا خاطره ای ثبت بشه شیرین تو دفتر خاطرات من و تو در زیباترین روزهای مشترکمون عزیزترینم...!!!          ...
17 خرداد 1394

بهترین اتفاق و بهترین روز در کل بارداریم....!!!

روزها سپری شدن و هفته ی 23بارداری رسید یعنی تقریبا اخر های شش ماه... وقت دکتر داشتم...و دکتر بعده معاینه و شنیدن صدای قلب کوچولوت برای مامان دوباره یک سونوگرافی تکمیلی و برای بابا جونت(یک قلمبه پول)تجویز کرد... اینبار بیمارستان پاستور نو در پاسداران... صبح زود رفتیم بابا پذیرش کرد و دوباره 400 هزار تومن بعد 300 تومن بیمارستان دی براتون و برای دیدنتون هزینه کرد...!!راستش من یکم خسیس بازیم گل کرده بود اخه دیگه از این خرج های اجباری یه جورایی خسته شده بودم اما بابات فقط میگفت ایشاا...سالم باشه همش فدای سرش...فدای تار موش همین... (و منم کمی بعد به همین نتیجه رسدم البته) نوبتون شد...دکتر شاکری یک دکتر بی نهایت خوب و خوش زبون مشغول ...
17 خرداد 1394

یک روز بد...!!!

دخترم سلام دوباره..مامان میخوام از یک خاطره ی تلخ برات بگم... تاریخ 93/5/10 روز جمعه بود..مامان رفتم که وضو بگیرم که یهو با صدای بابا اسماعیل بی اختیار دویدم بیرون... بابات بلند گفت ملیکا نی نی یگانه به دنیااااااا اومد....!! این خبر در جایگاه اولیه خیلی خوشحالم کرد اما با تعجب زیاد پرسیدم چطور....!!!؟؟و بعد از کمی پرس و جو... یگانه یعنی جاریه مامان و زنموی تو هم همزمان با مامان تو دلش یه نی نی ناز داشت اما با این تفاوت که خدا فرشته ی اونا رو دو ماه زودتر بهشون داده بود...خلاصه تمام دوران بارداریمون با تاخیر دو ماهه از هم در حال تکرار بود وحال وهوای مشترکی داشتیم اون روزاااااا.....تا اینکه... زنمو تو هفته اخر ماه شش و اوایل هقت ما...
17 خرداد 1394