مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 1 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

اولین مهمانی منزل خاله الهام و عمو مجتبی

دخترم تاریخ 93/10/10 یک مهمونیه خاص دعوت بودی....خونه خاله الهام من و عمو مجتبی شماااااا!!!! بله یکم مسئله پیچیده شد برای دوستان....(همسر بنده برادر شوهر خاله بنده هستن..در کلام ساده تر یعنی با این وصلت من وخاله الهام جونم با هم جاری شدیم...خخخ)اینم جواب یک عالمه علامت سوال.... خلاصه برات یک لباس خوشگل اماده کردم...و غروب راهی شدیم.. با رسیدن ما همه به استقبال اومدن و با شوق و ذوق فراوون شما رو گرفتن... خاله الهام هم مثل همیشه برامون سورپرایز داشت و برای شما یک کادوی خوشگل به مناسبت اولین مهمانیت به خونشون خریده بود.... اینم عکس هات....   اینجا اماده شدی که بریم....      ...
31 خرداد 1394

اولین سفر سه نفری من و همسرم به همراه پرنسس زیبامون به نوشهر...در 23روزگی

اونشب همه خونه ی مامانی طاهره دعوت بودیم....چهارشنبه بود...و از چهارشنبه تادوشنبه برای شهادت امام رضا و پیامبر تعطیل بود... جز شنبه که روز کاری بود...ما هم خیلی روحیه هامون خسته بود و اینطور بود که با صحبت از سفر و پیشنهاد عمو مجتبی سریع بابا اسماعیل موافقت کرد و قرار شد ما سه نفری زودتر حرکت کنیم سمته نوشهر....و عمو مجتبی اینا شنبه بعد سر کار و ... به ما ملحق بشن... خلاصه بعد شام سریع اومدیم خونه و ار قضا من جای بخیه هام و دلم چنان دردی گرفت که دولا مونده بودم...اما با شوق سفر اونم بعد هشت ماااااااااااااه خونه نشینی به خاطر گل دختر پاشدم و هر طور بود ساک بستم و بعد نماز صبح حرکت کردیم....تو راه راستشو بخوای کم اذیت نشدم دخترم....از ط...
31 خرداد 1394

اولین پیک نیک خانوادگی به همراه دختر کوچولوی 12روزه ی ما...

جمعه بود....عمو مجتبی اینا از شب قبل اومدن خونه مامانی اعظم و همه دور هم بودیم تا دیر وقت و قرار شد فردا صبح چون هوا اون چند روز خیلی عالی بود بزنیم بیرون سمت لواسون.... ما شب رو اومدیم خونه ی خودمون و من ساک دختر قشنگی رو بستم و صبح به اتفاق حرکت کردیم....یک سر به دایی رضا اینا(دایی مامانی اعظم) زدیم و خلاصه قرار شد به همراه دایی اینا بریم زمین دایی رضا.... ناهار هم از شب الویه درست کردیم ورفتیم... بساط پهن شد و بچه ها حسابی با سگ دایی رضا بازی کردن... بزرگ ها هم فوتبال و...اما من و تو بیشتر تو ماشین بودیم من خواب های از دست رفته رو جبران میکردم....کمی هم بیرون رفتیم...اما من دلم شور میزد بتد تو سرت بره و زود برگشتیم تو ماشین... ...
30 خرداد 1394

اولین جشن تولد دایی کوچولو با حضور یک فرشته ی صورتی از جنس نور....

9اذر تولد دایی امیر حسین  کوچولو اولین جشن تولدی بود که من با دخترم و بابای مهربونت رفتیم دخترم.... شما خیلی ناز شده بودی ومثل فرشته ها خواب بودی اما با این حال تو بغل بقیه از تولد بی نصیب نموندی عسل طلای مامان....                   دایی کوچولو تولدت مبارک ..... ...
30 خرداد 1394

شب زنده داری های دو نفره ی من و دخترم....

دختر شیطون مامان سلام...دخترم همونطور که قبل هم گفتم با اومدنت یک دنیا عشق به ما دادی و .... اما بر خلاف تصور مامان اولین شب های اومدنت داشت برام کم کم پر از دلهره میشد...بیداری های مکرر و گریه هی شبانه....ناتوانی  و مشکلاتت در شیر خوردن و اوضاع جسمی و درد هایی که داشت دیگه امونم رو میبرید....همه و همه با هم و به مرور باعث این حال تو مامان شده بود که هر شب ساعت دوازده به طور غیر منتظره ای بدون دیدن ساعت بی دلیل گریه ام میگرفت...دلم چنان از دنیا میگرفت که نگو و چنان ترسی بر پیکرم غلبه میکرد که همین الان با یاد اوریش تنم میلرزه...وفقط بی اختیار یک ساعتی اشکام میومد...تا خلاصه با حرف های اطرافیان...و غلبه شدید خودم بر این افکار مخرب ...
30 خرداد 1394

اولین حمام مرسانا کوچولو...

گل خوشبوی مامان شما 7فت روزت بود که مامان بزرگ من مامانی طاهره جون زحمت کشیدن و شما رو با کمک بابا اسماعیل به همراه یک دنیا ذوق و شوق من حمام کردن....خیلی کوچولو بودی خوشگل مامان...   اینم چندتا فیگور قبل حمام مرسانا خانوووووم...                 اینم بعد حمام کردن دخترم....و عاجز از لباس تن کردنش از همون اول اول....             اینجام که انگار از دست کارهای ما سرت درد گرفته و با عصبانیت تصمیم گرفتی فقط بخوابی خانوم خانوماااااا.....خخخخخخ     ال...
30 خرداد 1394

غربالگری و ازمایش خون از کف پاهای دختر کوچولوی من...

روز پنج شنبه و 4 روزگیه دخترم....بله تون روز برای انجام غربالگری باید میرفتیم....اما چون روز پنج شنبه بود با تماس با مرکز بهداشت گفتن تا یازده بیشتر نیستیم... با عجله حرکت کردیم اما با تمام عجله هامون وقتی رسیدیم گفتن نه هم ناحیه نمیخوره هم زمان گذشته...خلاصه این داستان به شنبه منتقل شد...و برگشتیم... تا به خونه رسیدیم کمی بعد خاله الهام اینا و خاله زهره اینا رسیدند...بله لازم به ذکره که اون روز خاله اینا همه خونه ما قرار بود بیان ناهار....مامانی ناهار درست کردن و همه دور هم ناهار رو خوردیم....این اولین دوره همیه ما بعد اومدن پرنسس زیبای ما بود...همه از بودنت بی نهایت شاد بودیم...و بیشتر مدت همه فقط دور تو بودن و منم هر چند دقیقه که از...
30 خرداد 1394

یک سورپرایز زیبا و عالی از طرف بابا اسماعیل برای مامان و دختر گلی....

وقتی از اسانسور خارج شدم چشمم به تبلوی بخش خورد و دیدم بابا اسماعیل برای من و دختر کوچولوش تو بخش رویال بیمارستان رسالت تک اتاق vipرو گرفته.... خیلی خوشحال شدم چون صبح اصلا حتی وقت نشد که سراغ رزرو اتاق بریم و با این اتفاق بابای مهربونت یک سورپرایز خوب برای ما کرد....وارد اتاق شدم همه اونجا بودن....من رو به تختم منتقل کردن...چون اپیدورال شده بودم اجازه ی بلند کردن سر و وگذاشتن بالشت نداشتم همچنین نباید زیاد حرف میزدم....چون اینا باعثه سر درد های شدید تو چند ساعت بعد میشد...خلاصه با همون اندک بازه دید خود اطراف رو نظاره کردم و دیدم مامانی طاهرم و زهرا جون اتاقمون رو حسااااااابی خوشگل تزیین کرده بودن اونقدر قشنگ بود که پرستار ها هم به...
24 خرداد 1394