مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 8 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

مسافرت نوشهر و کلاردشت و اولین عید نوروز سه نفری (من و دختر قشنگی و بابا اسماعیل)

دختر خوشگلم سلام.... عزیزم  همون طور که دیدی با پست قبلی دوره ی نوزادیت تموم شد...و اینجا میخوام برات از اولین عید نوروز مشترک سه نفریمون بنویسم... اولین عید یعنی نوروز 94 تو راه بود...و اولین خونه تکونی با وجود یه دخمله کوچولو...خلاصه به هر سختی بود از تمیز کردن چندباره ی اشپزخونه بگیر تا خیس و نم زدن رختخواب ها که بر خلاف پیش بینی چه جونی از ما گرفت و دختر کوچولویی که اصلا از کار کردن مامان و باباش خوشحال نبود....خلاصه جونم بگه واست که خوبیه تمام سختی های زندگی دخترم فقط اینکه همش بالاخره میگذره...اینو همیشه یادت باشه عسل یکی یک دونه ی من.... بله و به این ترتیب قرار شد ما سه نفری چند روز قبل عید یعنی از س...
28 مرداد 1394

عکس های کلی دخترم قبل دوماهگی....

سه روز بعد از اومدنت تو این دنیاااااااا.....       مثل موش شدی تو این عکس جیگر مامان....                                 بعد از 14 روز و شب بیداری بالاخره دو ساعت تونستم بی دغدغه بخوابم چون مامانیت شما رو اینطوری گذاشت و خوابیدی عسل من....                           اینم...
5 تير 1394

اولین مهمانی منزل خاله الهام و عمو مجتبی

دخترم تاریخ 93/10/10 یک مهمونیه خاص دعوت بودی....خونه خاله الهام من و عمو مجتبی شماااااا!!!! بله یکم مسئله پیچیده شد برای دوستان....(همسر بنده برادر شوهر خاله بنده هستن..در کلام ساده تر یعنی با این وصلت من وخاله الهام جونم با هم جاری شدیم...خخخ)اینم جواب یک عالمه علامت سوال.... خلاصه برات یک لباس خوشگل اماده کردم...و غروب راهی شدیم.. با رسیدن ما همه به استقبال اومدن و با شوق و ذوق فراوون شما رو گرفتن... خاله الهام هم مثل همیشه برامون سورپرایز داشت و برای شما یک کادوی خوشگل به مناسبت اولین مهمانیت به خونشون خریده بود.... اینم عکس هات....   اینجا اماده شدی که بریم....      ...
31 خرداد 1394

اولین سفر سه نفری من و همسرم به همراه پرنسس زیبامون به نوشهر...در 23روزگی

اونشب همه خونه ی مامانی طاهره دعوت بودیم....چهارشنبه بود...و از چهارشنبه تادوشنبه برای شهادت امام رضا و پیامبر تعطیل بود... جز شنبه که روز کاری بود...ما هم خیلی روحیه هامون خسته بود و اینطور بود که با صحبت از سفر و پیشنهاد عمو مجتبی سریع بابا اسماعیل موافقت کرد و قرار شد ما سه نفری زودتر حرکت کنیم سمته نوشهر....و عمو مجتبی اینا شنبه بعد سر کار و ... به ما ملحق بشن... خلاصه بعد شام سریع اومدیم خونه و ار قضا من جای بخیه هام و دلم چنان دردی گرفت که دولا مونده بودم...اما با شوق سفر اونم بعد هشت ماااااااااااااه خونه نشینی به خاطر گل دختر پاشدم و هر طور بود ساک بستم و بعد نماز صبح حرکت کردیم....تو راه راستشو بخوای کم اذیت نشدم دخترم....از ط...
31 خرداد 1394

اولین پیک نیک خانوادگی به همراه دختر کوچولوی 12روزه ی ما...

جمعه بود....عمو مجتبی اینا از شب قبل اومدن خونه مامانی اعظم و همه دور هم بودیم تا دیر وقت و قرار شد فردا صبح چون هوا اون چند روز خیلی عالی بود بزنیم بیرون سمت لواسون.... ما شب رو اومدیم خونه ی خودمون و من ساک دختر قشنگی رو بستم و صبح به اتفاق حرکت کردیم....یک سر به دایی رضا اینا(دایی مامانی اعظم) زدیم و خلاصه قرار شد به همراه دایی اینا بریم زمین دایی رضا.... ناهار هم از شب الویه درست کردیم ورفتیم... بساط پهن شد و بچه ها حسابی با سگ دایی رضا بازی کردن... بزرگ ها هم فوتبال و...اما من و تو بیشتر تو ماشین بودیم من خواب های از دست رفته رو جبران میکردم....کمی هم بیرون رفتیم...اما من دلم شور میزد بتد تو سرت بره و زود برگشتیم تو ماشین... ...
30 خرداد 1394

اولین جشن تولد دایی کوچولو با حضور یک فرشته ی صورتی از جنس نور....

9اذر تولد دایی امیر حسین  کوچولو اولین جشن تولدی بود که من با دخترم و بابای مهربونت رفتیم دخترم.... شما خیلی ناز شده بودی ومثل فرشته ها خواب بودی اما با این حال تو بغل بقیه از تولد بی نصیب نموندی عسل طلای مامان....                   دایی کوچولو تولدت مبارک ..... ...
30 خرداد 1394

شب زنده داری های دو نفره ی من و دخترم....

دختر شیطون مامان سلام...دخترم همونطور که قبل هم گفتم با اومدنت یک دنیا عشق به ما دادی و .... اما بر خلاف تصور مامان اولین شب های اومدنت داشت برام کم کم پر از دلهره میشد...بیداری های مکرر و گریه هی شبانه....ناتوانی  و مشکلاتت در شیر خوردن و اوضاع جسمی و درد هایی که داشت دیگه امونم رو میبرید....همه و همه با هم و به مرور باعث این حال تو مامان شده بود که هر شب ساعت دوازده به طور غیر منتظره ای بدون دیدن ساعت بی دلیل گریه ام میگرفت...دلم چنان از دنیا میگرفت که نگو و چنان ترسی بر پیکرم غلبه میکرد که همین الان با یاد اوریش تنم میلرزه...وفقط بی اختیار یک ساعتی اشکام میومد...تا خلاصه با حرف های اطرافیان...و غلبه شدید خودم بر این افکار مخرب ...
30 خرداد 1394