مرسانا جونمرسانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان ملیکامامان ملیکا، تا این لحظه: 33 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا اسماعیلبابا اسماعیل، تا این لحظه: 40 سال و 8 روز سن داره
آغاز زندگی مشترکمونآغاز زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دختر یکی یک دوونه ام مرسانای مامان

اولین حمام مرسانا کوچولو...

گل خوشبوی مامان شما 7فت روزت بود که مامان بزرگ من مامانی طاهره جون زحمت کشیدن و شما رو با کمک بابا اسماعیل به همراه یک دنیا ذوق و شوق من حمام کردن....خیلی کوچولو بودی خوشگل مامان...   اینم چندتا فیگور قبل حمام مرسانا خانوووووم...                 اینم بعد حمام کردن دخترم....و عاجز از لباس تن کردنش از همون اول اول....             اینجام که انگار از دست کارهای ما سرت درد گرفته و با عصبانیت تصمیم گرفتی فقط بخوابی خانوم خانوماااااا.....خخخخخخ     ال...
30 خرداد 1394

غربالگری و ازمایش خون از کف پاهای دختر کوچولوی من...

روز پنج شنبه و 4 روزگیه دخترم....بله تون روز برای انجام غربالگری باید میرفتیم....اما چون روز پنج شنبه بود با تماس با مرکز بهداشت گفتن تا یازده بیشتر نیستیم... با عجله حرکت کردیم اما با تمام عجله هامون وقتی رسیدیم گفتن نه هم ناحیه نمیخوره هم زمان گذشته...خلاصه این داستان به شنبه منتقل شد...و برگشتیم... تا به خونه رسیدیم کمی بعد خاله الهام اینا و خاله زهره اینا رسیدند...بله لازم به ذکره که اون روز خاله اینا همه خونه ما قرار بود بیان ناهار....مامانی ناهار درست کردن و همه دور هم ناهار رو خوردیم....این اولین دوره همیه ما بعد اومدن پرنسس زیبای ما بود...همه از بودنت بی نهایت شاد بودیم...و بیشتر مدت همه فقط دور تو بودن و منم هر چند دقیقه که از...
30 خرداد 1394

یک سورپرایز زیبا و عالی از طرف بابا اسماعیل برای مامان و دختر گلی....

وقتی از اسانسور خارج شدم چشمم به تبلوی بخش خورد و دیدم بابا اسماعیل برای من و دختر کوچولوش تو بخش رویال بیمارستان رسالت تک اتاق vipرو گرفته.... خیلی خوشحال شدم چون صبح اصلا حتی وقت نشد که سراغ رزرو اتاق بریم و با این اتفاق بابای مهربونت یک سورپرایز خوب برای ما کرد....وارد اتاق شدم همه اونجا بودن....من رو به تختم منتقل کردن...چون اپیدورال شده بودم اجازه ی بلند کردن سر و وگذاشتن بالشت نداشتم همچنین نباید زیاد حرف میزدم....چون اینا باعثه سر درد های شدید تو چند ساعت بعد میشد...خلاصه با همون اندک بازه دید خود اطراف رو نظاره کردم و دیدم مامانی طاهرم و زهرا جون اتاقمون رو حسااااااابی خوشگل تزیین کرده بودن اونقدر قشنگ بود که پرستار ها هم به...
24 خرداد 1394

زیباترین روز زندگیه ما...بعد از نه ماه انتظار...!!!روز زمینی شدن فرشته کوچولوی من....

تاریخ 93/9/3 روز دوشنبه...یعنی زیباترین و پر مفهوم ترین و اااااسمانی ترین تاریخ زندگیه ما فرا رسید. اون روز رو از شب تا روشن شدن هوا کاملا بیدار بودم....حس و حال اون لحظاتم اونقدر خاص و زیبا بود که واقعا قادر به توصیف کامل احوالاتم تو اون دقایق نیستم گل دخترم..... بابایی ساعت2 بود که دیگه رفت بخوابه اما نتونست  اونم بعد کلی کلنجار واسه خوب اخر ساعت 3:30 اومد پیش مامان و تا 5 صبح حرف زدیم....خیلی خیلی خوشحال بودیم ولی اگه بخوام راستشو بگم کنار خوشحالیمون یک استرس شدید هم تو دلون موج میزد...خلاصه ساعت پنج بلند شدم و شروع کردیم به کارهای رفتن .... اماده کردن وسایل بیمارستان...       &n...
19 خرداد 1394

اخرین سونوگرافی و تعیین زمان اومدن فرشته کوچولوی ما....

دختر خوشگلم ما یعنی من و بابا و مامانی تاریخ 93/8/24 روزشنبه به مطب دکتر رفتیم...همش تمام مسیر به این فکر میکردم که دکتر بگه فردا بیا برای زایمان...دیگه تحمل روزهای اخر برام داشت غیر ممکن میشد ...خلاصه نوبت ما شد.. بعد کمی صحبت با دکتر و انجام سونو فهمیدیم گرید جفت هم بالا اومده و 3 هست (یعنی جفت رو به پیری میرفت و دیگه موندن شما تو شکم مامان ریسک و فاکتور خطراتش زیاد میشد در ثانی دیگه با این وضع چندان رشدی هم جنین نیکرد به گفته ی دکتر) خلاصه به همین دلیل دکتر زمان زایمان رو تعیین کرد..اگه بخوام از حسم از اون لحظه بگم همین بس که بدونی بهترین حس عالم رئ داشتم و از خوشحالی در شرف سکته بودم... دکتر تاریخ 93/9/3 رو تعین کرد ا...
19 خرداد 1394